گـاهـی کـه چـادرم خـاکـی میشـود ...
از طعنــه هــای مــردم شـهــر ...
یاد چفیـه هـایی می افتـم ...
که برای چادری ماندنم ...
خــونـی شدند ...!
طعنه ها دلسردت نکند بانو
باافتخار درکوچه پس کوچه های این شهرقدم بزن
لاک قرمز می زنند ...!
ناز می کنند ...!
عروسک دارند ...!
لوس می شوند گــآهی
و لبخنـــد می زنند
اینهایی که می شناسم دخترند ...!
ولی
به دخترانه هایشان چوب حراج نزدند ...!
یاد گرفته اند "همه" لایق دخترانه ها نیستند ...! (1)
اینهــآ هم دختـرند
با چاشنی چــآدر
و نمک حیــا ...
+ چادری که باشی حتی جنتلمن ترین هاش هم میدونن که نباید دستشونو دراز کنن و بخوان
که بهشون دست بدی ...
+ چادری که باشی تنها سیاهی که ازت دیده میشه چادرت ِ ، نه خط چشمت ...
+ چادری که باشی یه فروشنده ای هم پیدا میشه که با اکراه بهت بگه : " خانوم این دامنی
که انتخاب کردین کوتاهه اگه میخواین بیارم؟ " بعد تو با خودت بگی لابد فروشنده فکر میکنه
من همیشه چادر سَرَمه !
+ چادری که باشی نزدیک پله برقی کمی مکث میکنی تا چادرتو جمع و جور کنی ...
+ چادری که باشی وقتی می بینی دو سه متر بعد از رد کردن حراست ، دخترا چادراشون رو
مچاله میکنن و تو کیفشونو و حس پیروزی رو با ولع مزه مزه میکنن ، دلت میشکنه ...
+ چادری که باشی قید کوله پشتی رو میزنی ، هر چند با هر بار دیدنش دلت ضعف میره ...
+ چادری که باشی سرت بالاست ، نگاهت پایینه ...
+ چادری که باشی تو هر سطح براقی چادرتو چک میکنی نه میزان پوش موهاتو ...
+ چادری که باشی یه جاهایی ترجیح میدی دیده ها و شنیده هاتو به روی خودت نیاری ...
+ چادری که باشی همیشه قیمت پارچه چادری رو میدونی ...
+ چادری که باشی یه وقتایی زود مورد قضاوت قرار می گیری ... یه وقتایی زود بهت برچسب ِ
[خشک مقدس] میزنن ...
+ چادری که باشی هستن آدمایی که بخوان انتقام تضادشون با جامعه و نظام رو از تو بگیرن !
کافیست عشق را لمس کنی !
آن وقت است که گرمای وجودش را ، با هیچ خنکایی ... با هیچ نسیمی ... عوض نمیکنی ...!
بنـدگـی ام را آشکــارا به رُخ می کشـم
لذتـش بیشـتر است ،
از آزادی یـواشکـی تـو ...
مـدام به یادتــ باشد :
و خداوند بر همه چیـز آگـاه است ... (1)
جـوانـان قـدیـم یـواشکـی یـه کـارهـایـی میکـردنـد !
مثلـــاً :
~» یـواشکی ساکشان را می بستند و بدون اینکه پدر و مادر بفهمند با خودشان بیرون
می بردند و به بهانه ی مدرسه ، جیم میزدند و میرفتند جبهه ...
~» قبلش یـواشکی دست برده بودند توی شناسنامه و سن ـِـشان را تغییر داده بودند ...
~» بعضی ها یـواشکی دار و ندارشان را میدادند به فقرا یا کمک میکردند به جبهه ...
~» شب ها یـواشکی از چادر یا سنگر میزدند بیرون و نماز شب میخواندند ...
یـواشکی هایشان هم عالمی داشت !
شهــــــدا !
شما که صدایتان به خدا میرسد ...
به او بگویید خلوت های ما را نگاه نکند !
" آخر دیگر یواشکی هایمان عوض شده است ..."